« ببین حاجی جون، به فاطمه هم گفتم اون راننده وانت بار رضایتشو بدین، تقصیر خودم بود، خودم انداختم جلوش، همش به خاطر سرطان سارا بود. »
سالار به سختی حرف می زد:
«دخترم بیماری سرطان خون داره، دکتر گفته اگر پنج سال داروهاش تهیه کنم و به موقع بخوره پنجاه پنجاه خوب میشه، ماهی سه میلیون میشه!»
کلافه بودم، باعصبانیت بهش گفتم:
«سالار ! تو نخبه این کشور بودی، با فوق لیسانس حاضر شدی نگهبان کارخونه بشی! یعنی خودکشی کردی؟ از بابات خجالت نمیکشی از سارا خجالت بکش»
بی آنکه به حرفم توجه ای کنه از ماسک اکسیژن نفسی گرفت:
«میگن تحریم شدیم دارو نیست! یه واسطه پیدا کردم سه برابر قیمت داروهای سارا بهم مفروشه، گفته بهتره یه جا بخرم، معلوم نیست همینش تا چند ماه دیگه باشه! میدونی واسه پنج سال چند میشه؟»
با نفسهای شمرده حرف میزد:
«بهت گفته بودم، از این هفته بیکار شدم، سه شیفتمون یه شیفت شده، مهندس میگه مواد اولیه نداریم... مهندس راس میگه، طفلی خودشم ماشینش فروخته.»
شمرده شمرده حرفش را ادامه داد:
«چند وقت دیگه همسرم وضع حمل میکنه، موندم پول خرج و مخارجش کجا بیارم؟ اصلن پول بیمارستانشم ندارم! جالبه؟»
اشک در چشماش جمع شد:
«نمی دونم بابا مسعودم وقتی می جنگید، وقتی شهید شد، می دونست روزی پسرش، بچه های ایرون به این روز می افتن»
بهش گفتم:
«اصلن ولش کن؟ خوب میشی اون وقت حرف میزنیم»
سالار روکش تخت بیمارستان را کنار زد، یک کاغذ بهم داد و به آرامی گفت:
«حاجی! الان دارم بهت وصیت میکنم، این وصیتمو نوشتم قول بده کسی نفهمه که تصادف تقصیر خودم بوده؛ قول بده وصیتم عمل کنی»
سالار به آرامی سخن می گفت:
«بذار روشنت کنم حاجی جون! یادته بهت گفتم کلیه هام را می فروشم خرج دخترم و زهرا کنم...»
مکثی کرد و به سقف زل زد و ادامه داد:
«اما نشد... میدونی قیمت خرید کلیه پایین اومده، مگن چیزی که زیاده فروش کلیه، دنبال قلب و کبد و نمیدونم چشم هستن.»
سالار ادامه داد
«آخرش حساب کردم، بازار قلب و چشم و اینا خوبه اما می دونی اینجور اعضا را تنها با مرگ مغزی فرد، قابل فروشه»
بعد آهی کشید و گفت:
« خودم انداختم جلو اون خودرو، میدونی نذر کردم مرگ مغزی شم ، میدونستم اعضام را بفروشن پول هنگفتی گیرم میاد اندازه پنجاه سال استادی دانشگاه، حالا پول درمان زهرا کوچولو جور میشه، پول یه زندگی راحت واسه همسرم...»
با گریه بهش گفتم:
«سالار تو برامون الگوبودی ! این راهش نبود! الان سارا به تو احتیاج داره، مادرش، حتی ماها!»
سالار با بغضی خشک گفت:
« ببین روی دیوار کی شعار می نویسم! تو بگی خودکشی کردم دیگه»
ناگهان بغضش شکست:
«اگر بگی خودکشی کردم مهم نیست، خیلیها طعنه می زدن بابام خودکشی کرده، فکرشو بکن! کاری کردم که بابا مسعود شهیدم سالها پیش کرد»
چشماشو را آرام بست...
« قراره سارام بیاد. فقط تو را به مقدساتت به وصیتم عمل کن! حاجی!»
همیشه از حاجی گفتنش شاکی می شدم، اما اینبار آرومم می کرد.
این آخرین حاجی گفتن اون شب سالار بود...
امروز سه ماه از اون شب گذشته باهمه غمهاش.
امروز مراسم خاکسپاری بودم.
یک هفته پیش، حال جسمی سارا کوچولو به دلیل نبود داروها اصلی وخیم شد و بر اثر بیماری سرطان خون دیشب مرد!
واقعیتی قابل لمس است. امیدوارم هر چه زودتر به شرایط عادی بازگردیم.
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت ۱:۱۴ ق.ظ  توسط نادرالحکما دواساز
درباره وبلاگ
وبلاگ اختصاصی دکتر نادر چقاجردی (نادرالحکما دواساز) مدرک: دکترای داروسازی از دانشگاه شهید بهشتی فعالیتها: مدیریت تولید در شرکتهای داروسازی، مشاوره در ساخت، تجهیز و راه اندازی خطوط تولید داروسازی و صنایع غذایی، راهنمای تورهای فرهنگی ایرانگردی و جهانگردی علافه مندیها: ماهیگیری، اسکی و طبیعت گردی کلیه عکسهای این وبلاگ توسط نویسنده انداخته شده است و جهت قرار دادن در سایت کوچک شدهاند. در صورت تمایل جهت دریافت عکسها با ابعاد اصلی و یا عکسهای دیگر در مورد سوژه مورد نظر، ایمیل فرستاده یا در بخش نظرات پیام بگذارید. استفاده از مطالب و عکسها ترجیحاٌ با ذکر منبع بلامانع است.!!